شهید کاوه در لابلای خاطرات شهدا
شهید کاوه در لابلای خاطرات شهدا
شهید کاوه در لابلای خاطرات شهدا
تهیه کننده : حجت الله مومنی
منبع : راسخون
منبع : راسخون
امیر سپهبد شهيد علي صياد شيرازي
شهيد كاوه به اصطلاح نظاميان يك نيروي مخصوص تمام عيار بود زيرا تمام صفات و ويژگي نيروي ويژه در وجودش يافت مي شد . شهيد كاوه روح و جسمي قوي و خستگي ناپذير داشت، لذا نيروهاي تحت فرمانش متكي به انگيزه و روحيه ی ممتاز او، تحرك فوق العاده داشتند . شهيد كاوه از نيروي اطلاعاتي و ولايتي قوي برخوردار بود و به هر صورتيكه بود ماموريت واگذار شده را به انجام مي رساند .نیروهای تحت فرمانش چون پروانه به دور او مي چرخيدند . شهيد كاوه مسلح به سلاح تقوا و اخلاق حسنه بود و آنهائي كه به پادگان لشگر ويژه ی شهدا در حوالي مهاباد وارد مي شدند صفا و صميميت را كه منشاء آن، وجود فرماندهي متقي آن پادگان بود درك مي كردند . شهيد كاوه الگوي اتحاد و وحدت ارتش و سپاه بود او يك پاسدار بود ولي ارتشيان نيز او را از خود مي دانستند . شهيد كاوه مرد عمل بود ، كمتر سخن مي گفت و بيشتر تلاش مي كرد و با چنين روحيه اي نشدنيها را شدني مي كرد .
او واقعا هم مرد پيكار در صحنه نبرد با ضد انقلاب بود و هم در نبردهاي شهيد كاوه از قدرت مديريت و فرماندهي بر قلبها برخوردار بود و به همين دليل نيروهاي تحت كلاسيك در جبهه جنگ تحصيلي بود . در هر عملياتي كه انجام مي شد كاوه ابتكار عمل را در دست مي گرفت، آن هم ابتكار عملي كه مخصوص خودش بود . از نزديك در صحنه ی نبرد بود . جلو ،عقب ،راست و چپ جبهه را زير نظر داشت و من هيچكس را در جنگ نديدم كه مثل او ابتكار عمل داشته باشد . مديريت و فرماندهي كاوه و حضورش در صحنه نبرد، آنقدر پر معني بود كه براحتي مي شد اين را تشخيص داد . بچه هاي لشگر ويژه شهدا هم بسيار فداكار بودند كه من بارها از نزديك شاهد فداكاريشان در عملياتهاي مختلف و خصوصا عمليات قادر بودم . در اين عمليات كه سه لشگر از سپاه هم حضور داشتند، عمده مسئوليت بر عهده ارتش بود .
از همان ابتدا يك عده معتقد بودند كه ما فقط با نيروهاي ارتش اين عمليات را انجام دهيم، اما من معتقد بودم كه بايد ارتشي و سپاهي در كنار هم باشند و در جلسه اي كه در قرارگاه تشكيل شد به آقاي هاشمي رفسنجاني كه آن زمان جانشين فرمانده كل قوا بودند گفتم : زماني اين عمليات را انجام مي دهم كه سه لشگر سپاه هم بيايند و با ما همكاري كنند ايشان هم موافقت كردند و حتي انتخاب يگانها را به عهده خودم گذاشتند كه من هم لشگر هاي 14 امام حسين (ع) ،8 نجف اشرف و 55 ويژه شهدا را انتخاب كردم . در ادامه ی همين عمليات كار به جائي رسيده بود كه به اصطلاح قفل شده بود و مي طلبيد كه با رشادت و فداكاري مقاومت دشمن شكسته شود . خبر رسيد كه كاوه گرداني را آماده كرده تا به قلب دشمن بزند، گرچه موفقيت ايشان مي توانست وضعيت را تغيير دهد، اما كار بسيار خطرناكي بود . نمي توانستم شاهد رفتن او با دل آتش باشم . به عنوان فرمانده ی عمليات خواستمش تا به قرارگاه بيايد ،گفتم : شنيدم مي خواهي دست به چنين كار خطرناكي بزني : گفت بله. گفتم : خوب اين را من بايد تصويب كنم و من هم نمي توانم شاهد باشم كه شما با اين همه شايستگي ريسك بكنيد و بي خودي شما را از دست بدهيم . بسيار پا فشاري مي كرد تا بتواند متقاعدم كند كه بهش اجازه بدهم اين كار را بكند؛ ديدم خيلي مقاومت مي كند من هم جسارت كردم گفتم : آقاي كاوه !حواست باشد كه من اينجا فرمانده هستم و تا اين را تصويب نكردم شما نبايد انجامش بدهي . . . كاوه با همه ی شايستگي و تجربه بايد حفظ شود . اين اولين باري بود كه دستور اينطوري به كاوه مي دادم؛خوب ميدان جنگ بود و جاي تعارف نبود . تا اين را گفتم ديدم بلافاصله با آن تشرعي كه به دين داشت و به اعتقاداتش داشت چنان متواضعانه با من برخورد كرد كه من شرمنده شدم. البته بعدها ازش معذرت خواستم كه،ببخشيد اينطوري با حالت تحكم دستور دادم، چون زير بار نمي رفتي، مجبور شدم؛ من مايل نبودم درقبال عملياتي كه ريسك است بهاي زيادي در بپردازيم. خلاصه آنجا ايشان فداكاريش را كرد، منتهي در كل جبهه ها ما مشكلي پيدا كرديم كه نتوانستيم به موفقيت برسيم .
سردارسرلشگر شهید حسن آبشناسان
سردار شهيد محمد فرومندي
سردار شهيد اصغر رمضاني
در يك مرحله يادم هست تعدادي از مسئولين استان آمده بودند پادگان لشگر ويژه ی شهدا ، برادر كاوه برايشان سخنراني كرد و از كمبودها گفت . بعد از آن آنقدر كمكهاي مردمي سرازير شد به سمت ما كه همه ی انبارهايمان پر امكانات شد .
سردار شهيد محمد حسين عصمتي پور
سردار شهيد ناصر ظريف
شهيد علي دشتي
سردار شهيد ناصر ظريف
گفت :«ميگن ماشين حاجي بروجردي رفته رو مين! سريع برو ببين چه خبر شده!» محل دقيقش را نگفته بودند، فقط گفته بودند حول و حوش سه راه نقده، از اتاق زدم بيرون. جلوي ستاد، تا آمدم سوار تويوتا شوم، محمود گفت :«يا علي برو».
«علي قمي»هم آنجا بود. با هم پريديم بالا و راه افتاديم.
هنوز از پادگان بيرون نرفته بوديم كه ماشين دوشيكايي با سرعت آمد داخل. به راننده گفتم :« نگهدار، نگهدار، اين اسكورت بروجرديه!»
پشت ماشين، يك مجروح، باسر و صورتي خوني، ناله ميكرد. راننده فقط ميگفت :«استيشن رفت روي مين».
همين كه ديدم مجروح عقب تويوتا كسي غير از بروجردي است، كم مانده بود سكته كنم. حال و روز قمي هم بهتر از من نبود. با سرعتي هر چه تمامتر راه افتاديم.
توي راه، هر كه را ميديديم، ميپرسيديم :«استيشن سپاه رو نديدي؟»
هيچ كس خبر نداشت. رفتيم پاسگاهي كه در سه راه نقده بود. آنها هم چنين ماشيني را نديده بودند. هرجا كه به فكرمان ميرسيد، رفتيم و سراغ گرفتيم انگار استيشن آب شده بود رفته بود زير زمين. داشتم كلافه ميشدم. صداي گرية قمي، دائم توي گوشم بود. با ناله ميگفت :«خدايا! حاجي بروجردي رو نگهدار».
آرزو ميكردم بروجردي سالم مانده باشد. اصلاً نميتونستم و يا بهتر بگويم نميخواستم يك لحظهاي هم فكر كنم كه بروجردي شهيد شده.
دوباره برگشتم سمت مهاباد. چشمم به يك درجهدار ژاندامري افتاد. با موتور از طرف مخالف ما ميآمد. چند بار چراغ دادم تا ايستاد. پرسيدم :«يك استيشن سپا اين طرفها نديدهاي؟» گفت :«چرا ! چرا! روبروي شهرك المهدي، رفته بود روي مين».
پرسيدم :«دقيقاً كدوم طرف؟» گفت :«داخل جاده خاكي»
جاي معطلي نبود. سريع رفتيم طرف جاده خاكي. حال من هم با علي همصدا شده بودم وبا سوز دل، گريه ميكردم.
نزديكتر كه شديم، ديديم بر اثر انفجار مين، يك گودال بزرگ درست شده، ماشين هم پرت شده بود چن متر آن طرفتر. بي اختيار گفتم :«يا فاطمة زهرا (سلام الله علیها) !» قمي كه از دور ديد يك نفر نشسته، گفت :«خدا را شكر كه حاجي زنده است». نزديكتر كه شديم، نفهميديم چطور از ماشين بپريم پايين. «آقاي منصوري» بود، نشسته بود و آرام گريه ميكرد. جنازه مطهر چند شهيد را گذاشته بودند كنار هم. بين آنها فقط «بروجردي» و «سوري»را شناختيم. جنازهها، چهل ـ پنجاه متر پرت شده بودند اطراف. باريكهاي از خون از گوشه لب بروجردي جاري بود. فكر كردم خوابيده است. قمي، همان جا كنار آقاي منصوري ماند. من آمدم مهاباد تا خبر را به كاوه برسانم. اولين بار بود كه ميخواستم خبر شهادت كسي را بدهم؛ آن هم خبر شهادت شخصيتي مثل بروجردي را به كسي مثل كاوه. شايد سختترين مأموريت برايم همين بود. سراغ كاوه را گرفتم. گفتند :«رفته مسجد».
آن موقع روز، وقت نماز نبود. پرسيدم :«مسجد براي چي؟»
گفت :«همه را جمع كرده و داره دعاي توسل ميخونه».
خيلي سريع رفتم مسجد. تا چشمش به من افتاد، بلند شد آمد. گفت :«چه خبر؟ حاجي وضعش چطوره؟» جوري سؤال ميكرد كه ترسيدم خبر شهادت بروجردي را بدهم. بعض، گلويم را گرفته بود. نتوانستم خودم را كنترل كنم و زدم زير گريه. همين كافي بود تا او بفهمد چي شده؟ او هم آنچنان بيپروا و بلند زد زير گريه همه فهميدند چه خبرشده.
با هم آمديم سه راه نقده. شهدا را آورده بودند كنار جاده. سرهنگ ظهوري ـ فرمنده تيپ مهاباد ـ و آقاي شمس ـ فرمانده سپاه مهاباد ـ هم رسيدند. هليكوپر آمده بود تا جنازهها را به اروميه ببرد. تا چشم محمود به جنازة بروجردي افتاد، ديگر كسي نتوانست كنترلش كند. بروجردي، عزيزترين كس محمود بود.
از همان روزي كه به كردستان پا گذاشته بود، همه جا بروجردي را ديده بود كه مثل يك پدر، حتي در سختترين شرايط، بچهها را همراهي ميكرد. اخلاق ورفتار حاجي، خيلي روي محمود تأثيرگذاشته بود. او را فرمانده و مرشد خود ميدانست. بيشتر دلخوشي محمود، بعد از ناصر كاظمي، حاجي بود. با هلي كوپتر رفتيم اروميه و از آنجا هم به طرف بيمارستان شهيد مطهري به راه افتاديم. بچههاي ارتش و سپاه، در محوطة بيمارستان جمع شده بودند.
محمود همچنان گريه ميكرد. كي از مسؤولين قرارگاه حمزه گفت :«اگه بس نكني، تو بيمارستان راهت نميديم». هر طور بود، آرام شد. اماهمين كه از پلهها بالا رفتيم، دوباره شروع كرد. حالا همه از گرية محمود گريه ميكردند. بعضيها هم ضجّه ميزدند.
آن روز، تمام هوش و حواسم به زخمهاي شم كاوه بود، با وجود مجروحيت شديدي كه داشت، مثل يك شخص پدر از دست داده، گريه ميكرد.
بعد از وداع آخر، حزن و اندوه عميقي تمام وجودش را گرفته بود. احساس ميكرد خيلي تنها شده.
با چند تا از بچهها، عهد كرديم مثل گذشته، در كنارش باشيم ودستوراتش را موبه مو اجر كنيم. مخصوصاً حالا كه بار سنگين فرماندهي تيپ را هم بر دوش گرفته بود و كارهاي نيمه تمام شهيد بروجردي را بايد به انجام ميرساند.
سردار شهيد ناصر ظريف
دور تا دور اتاق، فرماندهان ارتش و سپاه نشسته بودند. فقط «حاج حسن رستگار، جواد استكي» و آقاي «جواني» را ميشناختم. جوانترين فرد آن جلسه، محمود بود. صياد، ما را سمت چپ خود نشاند.
آن ايام با دهة فجر مصادف شده بود و به همين مناسبت، حضرت امام به همه گروهكها فرصت داده بودند كه تا22 بهمن خودشان را معرفي كنند، سلاحهايشان را زمين بگذارند و امان نامه بگيرند.
موضوع جلسه هم همين بود؛ دنبال راهكارهاي تبليغاتي بودند. يكي پيشنهاد داد كه با هليكوپتر اعلاميه در شهرها و روستاهاي دوردست پخش كنند تا همه گروهكها مطلع شوند.
هركس چيزي گفت. نوبت به محمود كه رسيد، خودش و مرا معرفي كرد و گزارشي از وضعيت منطقه ارائه داد. بعد، خيلي جدي و محكم گفت :«ما بايد با ضد انقلاب، قاطعانه برخورد كنيم و ريشهشان را بكنيم و …»
زماني كه محمود صحبت ميكرد، همه سراپا گوش بودند، گاهي لبخند ميزدند و يا با بغل دستيشان پچپچ ميكردند.
صحبتهاي محمود كه تمام شد، صياد سرش را بلند كرد، نگاهي به او انداخت و تشكر كرد.
سپس صياد به عنوان نفر آخر و از باب جمعبندي مطالب مطرح شده، صحبت كرد. او تا پايان صحبتش چندبار رو به محمود طوري كه انگار بخواهد او را خطاب قرار دهد گفت :«بايد به ضد انقلاب مهلت بديم تا بيان و خودشون رو تسليم كنن. ما با اين كار ميخوايم با اونها اتمام حجت كرده باشيم».
نتيجه جلسه اين شد كه تا آخر دهه فجر، كاري به كارشان نداشته باشيم.
جلسه كه تمام شد، بچهها دور صياد را گرفتند. بعضي در واقع صحبتهاي ناتمامشان را تمام ميكردند و عدهاي هم فقط ميخواستند خداحافظي كنند و بروند.
من و محمود هم خودمان را به صياد رسانديم تا خداحافظي كنيم. از طرز نگاه صياد معلوم بود كه خيلي از كاوه خوشش آمده. صياد، همانطور كه دست محمود را توي دستش گرفته بود، گفت :«آقا محمود! مواظب خودت باش! ما حالا حالاها به تو احتياج داريم».
حرفهاي ديگري هم زد كه من خاطرم نيست، اما خيلي با محمود گرم گرفت، طوري كه نظر همه جلب شده بود.
اين، اولين آشنايي محمود با صياد شيرازي بود. خداحافظي كرديم و بيرون آمديم. محمود، در قروه كاري داشت كه مجبور شد با بچههاي اسكورت به قروه برود و از آنجا به سقز بيايد.
من همراه گروه با هليكوپتر به سقز برگشتم. به محض اينكه رسيدم مقر سپاه، ديدم اوضاع و احوال آشفته است، گفتم :«چيه؟ اتفاقي افتاده؟»
بچهها گفتند :«ضد انقلاب در جاده بوكان كمين گذاشته و همه رفتهاند اونجا باهاشان درگير شدهاند».
پرسيدم :«كسي هم طوري شده؟»
گفتند :«فقط چند مجروح دادهايم».
جاي معطلي نبود. خودم را سريع رساندم به محل درگيري و گوشهاي از كار را گرفتم. با محاصرة آنها، موفق شديم تعدادي را به درك واصل كنيم و يك نفرشان را هم اسير بگيريم. هنوز درگيري تمام نشده بود كه محمود رسيد. ميخواستم وضعيت را برايش توضيح دهم كه ناباورانه به من تشر زد و گفت :«مگه امروز تو جلسه نبودي؟ مگه نشنيدي كه گفتند درگير نشين؟»
گفتم :«بابا! ضد انقلاب كمين زده! تازه من وقتي رسيدم كه درگيري داشت تموم ميشد».
اين را كه گفتم، محمود عذرخواهي كرد و بعد با خنده گفت :«نه، مثل اينكه بايد طور ديگهاي برخورد كنيم».
بلافاصله افتاد جلو و شروع كرد به تعقيب ضد انقلاب.
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}